
طولانیه ولی دوستان مشتاق به کار نتورک حتما بخونید:
من ۱۷ سال پیش از ایران رفتم امریکا . ما در ایران یه خانواده متوسطی بودیم ،اوایل تو تهران زندگی میکردیم وبعداً در منطقه کلارک کرج ، دوره دبستان در کرج بودم ، اما دوره راهنمایی مادرم گفت که مدرسه برم تهران ، بنابراین صبحها با مادرم ۳-۴ کیلومتری پیاده میومدیم لب جاده تا با اتوبوس بریم تهران ، که احساس میکنم خیلی طول میکشید ، چون از ساعت ۵ صبح از خونه میومدیم بیرون . تهران میرفتم یه مدرسه که فکر میکنم اول اسمش بود “روش نو” و بعد شد “نور” …
خلاصه صبحها که میومدیم تا لب جاده ، من حوصله ام سر میرفت، پدرم یه
دیکشنری قدیمی ایرانی – آمریکایی داشت ، این دیکشنری رو من شبهای قبلش باز
میکردم و یک کلمه که آسون باشه انتخاب میکردم … مثل “کتاب” – ” book ” یا
مثلاً “روز” – “day” یا مثلاً “خورشید”- “sun” و صبحها که میومدیم بالا تا
سوار اتوبوس بشیم ، من این کلمه روهی پیش خودم تکرار میکردم ، نمیدونم چرا …
اما از اون موقعی که بچه بودم ، دوست داشتم به خودم انگلیسی یاد بدم ،
برای همین میومدم با خودم تکرار میکردم B.O.O.K یعنی کتاب و اینطوری هر روز
یه کلمه ای به خودم یاد میدادم …. حالا الان که تو آمریکا صحبت میکنم ،
شنونده ها خیلی میخندن ، وقتی بهشون میگم که : کلمه ای که برام سخت ترین
کلمه بود ، کلمه “table” بود ، ” میز” برای اینکه وقتی حروفشو از هم جدا
میکردم ، نمی فهمیدم چرا “T,A,B,L,E” هست ، میگفتم باید ” T,A,B,E,L”
باشه ! ” تیبل ه” … ” تبله ” که نیست !!! … بعد هی پیش خودم میگفتم اینها
اشتباه کردن … وقتی رفتم آمریکا بهشون میگم که اشتباه کردین !!!!
خلاصه
من رفتم دبیرستان و بعد پدرم گفت ما میخواهیم تو بری دانشگاه و میخواهیم
سعی کنیم بریم آمریکا … اما هیچ آشنا و فامیلی هم تو آمریکا نداشتیم … که
فکر میکنم سال دوم دبیرستان بودم که پدرم رفت قبرس که بتونه ویزای آمریکا
رو بگیره ، که اولین بار نتونست بگیره و ۲-۳ ماه بعد رفت و انگار که خواست
خدا بود و بهش ویزا دادند …
خلاصه پدرم رفت و چون وضع مالیمون خوب نبود ،
هر چی داشتیم پدرم داده بود به وکیل که کارمونو راه بندازه … ما فکر
میکردیم ۳-۴ ماه بعد ما هم میریم ، اما ۳-۴ ماه شد ۷-۸ ماه و ۱۰-۱۲ ماه و
خلاصه ۱۸ ماه طول کشید و هیچ خبری نشد .
تا اینکه یادمه یه روز مامانم
با تلفن داشت با پدرم صحبت میکرد و میگفت پس چقدر طول میکشه؟ پدرم انگار
گفته بود که معلوم نیست و وکیلها هم میگن نمیدونیم و ممکنه ۳سال ،۴سال طول
بکشه … مامانم گفت : تو که رفتی قبرس ویزا گرفتی ، بذار من هم این دو تا
بچه رو بردارم برم دبی، ببینیم چی میشه ؟
بابام داد و بیداد که : از این حرفها نزن ، مگه دیوونه شدین!؟ به شما سه تا که ویزا نیمدن که !؟ اصلاً این کار رو نکنین .
مامانم هم گفت : ببین ، من تصمیم خودمو گرفتم ، اگه میخواهی جلومو بگیری ، پاشو بیا تهران!
خلاصه
ما اومدیم دبی و شب تو یه هتل کوچیک بودیم ، مامانم هم Application ها رو
از سفارت گرفت و به من گفت : بیا اینها رو پر کن، تو انگلیسیت خوبه !
حالا جالبه موقعهایی که ما از کرج میومدیم تهران و من تو راه با خودم
انگلیسی کار میکردم ، مامانم میگفت چی داری با خودت میگی؟ مگه دیوونه شدی
!؟
خلاصه من اونارو با کمک دیکشنری پر کردم و فردا صبح ساعت ۴ صبح باید
میرفتیم سفارت آمریکا … جالبه که هر کی میشنید که ما ۳ تایی اومدیم ویزا
بگیریم ، بهمون میخندید !
ما خیلی زود رفتیم سفارت و فکر کردیم از نفرات اول هستیم ، ولی یه ۴۰۰-۵۰۰ نفری جلوی ما بودن!
خلاصه ساعت ۷ صبح در باز شد و مردم رو صدا میکردن و اکثرآدمها ویزاشون ok نمیشد .
ما دیگه تقریباً ناامید نشسته بودیم که حدود ۱ بعدازظهرشماره ما رو صدا کردن!
مامانم
داشت دنبال یه مترجم می گشت که بیاد و برامون حرف بزنه ،اما اون لحظه یه
احساس خاصی در درونم داشتم که انگاری بهم میگفت ” تو حرف بزن”
که به
مامانم گفتم من خودم حرف میزنم ! که اول گفت : حالا ۴ تا کلمه انگلیسی به
خودت یاد دادی ، میخواهی تو حرف بزنی !؟ … که خلاصه قبول کرد و رفتیم داخل و
من با یه لهجه شیکسته ای شروع کردم به حرف زدن ! اون طرف هم شروع کرد از
من سؤال کردن و ۹۹درصد سؤالهایی که از من میکرد ، من بهش نگاه میکردم و
میگفتم : Repeat Please !
خلاصه من جوابهای خاصی بهش ندادم ! تا اینکه
گفت : باشه ، پاسپورتهاتونو بذارین اینجا ، ساعت ۶ بیائین بهتون ویزا میدیم
! همینطوری ! خلاصه ما که داشتیم از سفارت میومدیم بیرون ، گریه مون هم
گرفته بود و یه ۵۰-۶۰ نفری دورمونو گرفته بودن و هی میپرسیدن ” چی گفتین؟
چقدر پول دادین ؟ و از این سؤالها ..
خلاصه برگشتیم ایران و مامانم همه چیزو فروخت و یه ماه بعدش رفتیم فلوریدا !
و
اون لحظه ای که پیاده شدیم از هواپیما تو آمریکا ، من خودمو نگاه کردم ،
مامانمو نگاه کردم ، برادرمو نگاه کردم ، دیدم یه ساک کوچولو دست منِه ، یه
ساک کوچولو دست مامانم و برادرم هم هیچی نداشت ، گفتم ببین ، با چه ” بار
سبک ” و ” امید بزرگی” داریم وارد این کشور میشیم !!!خیلی برام جالب بود!
بعد
بابامو بعد ۱۸ -۱۹ ماه دیدیم و سوار ماشین شدیم ، تا جایی هم که برامون
آپارتمان گرفته بود ، یک ساعت راه بود ، تو این یک ساعت من فکر میکردم
بابام برام کادو داره ، خیلی وقته منو ندیده و کلی مهربون و خوشحال و اینا
…. اما اونقدر بهش فشار اومده بود ، اصلاً گریه میکرد وقتی باهامون حرف
میزد ، که واسه ما هم یه کم سنگین و سخت بود … اما یه جایی وسط جاده زد
کنار و ایستاد و برگشت تو چشای من نگاه کرد و با یه حالت خیلی نصیحت گونه
ای بهم گفت : “ببین ، ازاین پلی که الان گذشتی و اومدی اینجا ، برگرد و اون
پل رو بشکن ، چون تو این کشور خیلی بهت فشار میآد ، اونطور که از آمریکا
شنیدی ، اونطور نیست ، باید خیلی کار کنی و بدون که آرزو و هدف و امیدت به
اندازه کافی بزرگ هست ، میتونی موفق بشی”
خلاصه زندگیمون شروع شد و پدرو
مادرم از قبل اینکه بریم بهم گفته بودن که : ما داریم تو رو میبریم آمریکا
، ما داریم سخت کار میکنیم که تو ” دکتر” بشی ، برای اینکه تو بازنشستگی
ما هستی ، ما باید به همه خانوادمون و فامیلمون بگیم که تو موفق شدی و
افتخار ما بشی”
و من فکر کردم که ok ، چرا که نه ؟ دکتر شدن بهترین چیزه
و … بنابراین شروع کردم برم دانشگاه که دکتر بشم ، و خیلی هم برام سخت بود
، چون باید انگلیسیم خیلی بهتر میشد و محیط اونجا برای کسی که از خارج ،
بخصوص ایران میآد ، اولش سخته .
اما یه داستان بامزه براتون بگم ،
تقریباً
یه ۱ ماهی بود که اونجا میرفتم مدرسه ، کلاس ۱۲ . یه روزصبح اومدم و داشتم
میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس مدرسه ، که یه صف بزرگ از بچه های دبیرستانی
بود ، بچه های ۱۷-۱۸ ساله آمریکایی که خیلی هم مغرورن ، همینطوری داشتم راه
میرفتم ، که یهو یه دونه سگ پاپی کوچولوی سفید و خیلی خوشگل ، از یه خونه
ای اومد بیرون ، من تا دیدمش ترسیدم ( چون اون موقعها تو ایران سگ ندیده
بودم ) شروع کردم به دویدن ، سگه هم فکر کرد من دارم میدوم که باهاش بازی
کنم ، شروع کرد دنبال من دویدن و هاپ هاپ کردن ، من هم شروع کردم به دویدن و
جیغ زدن و دورخودم چرخیدن و … آآآی … خلاصه فارسی و انگلیسی قاطی …و خلاصه
صاحب این سگه اومد از خونه بیرون و داد زد که ” اون باهات کاری نداره و
میخواد فقط باهات بازی کنه …” اومد نزدیک من که اون سگه رو بگیره ، من یقه
اون زنه رو گرفتم ، شروع کردم زنه رو دور خودم چرخوندن … تصور کنین من دارم
میچرخم ، زنه با یقه دست من ، سگه هم پشت زنه !! خلاصه آقا … هی داد و
بیداد … و خودمو بالاخره انداختم روی کاپوت یه ماشین ، خیلی ترسیده بودم ،
واقعاً دهاتیه دهاتی!!! بعد بالاخره زنه ، سگه رو گرفت و من از رو کاپوت
ماشین اومدم پایین و… پیش خودم تموم شد و رفت ، یهو برگشتم به سمت ایستگاه
اتوبوس ، دیدم همشون روی زمین هستن ، دارن میخندن ، دیگه دل درد گرفته بودن
از خنده ! ….
بهشون نگاه کردم ، برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ، پیش خودم
گفتم اصلاً برگردم ، میگم اصلاً مدرسه که نمیرم که هیچی … اصلاً منو
برگردونین ایران !!!!
بعد پیش خودم گفتم الان اگه برگردم ، فردا برام
سخت تره که بیام اینا رو ببینم ، خب ، همون موقع یه کم شونه هامو صاف کردم و
خلاصه رفتم تو صف ….. اما اینا تا آخر سال ، مخصوصاً چند تا از این پسرها ،
هر وقت منو تو دبیرستان یا هر جای دیگه میدیدن ، هی هاپ هاپ میکردن و
میخندیدن !!! ….
خلاصه اینها منو حسابی قوی کردن ، چون من اینو تو آمریکا همیشه میگم که ” چیزی که تو رو نمیکشه ، تو رو قوی تر میکنه “
بنابراین
این قضیه منو نکشت ، اما قویترم کرد ، و الان که تو آمریکا سخنرانی میکنم ،
این داستانو وقتی میگم ، آخرش میگم اگه میون شما آقایون کسی از اون پسرها
بود که هاپ هاپ میکرد و منو مسخره میکرد ، میخوام بگم که من بخشیدمتون !
هیچ مسئله ای نیست .
خلاصه رفتم دانشگاه که دکتر بشم ، اما خوب یادمه ،
۳ سال قبل از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل بشم ، یه روز نشسته بودم توی
آتلانتا و استاد داشت درباره مطب حرف میزد ، که تو آمریکا مطب زدن چه
مسائلی داره و اینکه هر چقدر مطبت شلوغتر بشه ، چقدر مریضها بیشتر صاحبت
میشن ، برای اینکه دیگه وقتی برای خودت نداری و اینا …
اون لحظه بود که
پیش خودم یه احساسی داشتم ، پیش خودم گفتم :” ببینم ، من دارم برای خودم
دکتر میشم ؟! یا دارم برای پدر و مادرم دکتر میشم؟! “
و اون لحظه که
داشتم این فکرها رو میکردم ، یه هو دلم ریخت که ” این فکرها چیه میکنی؟!” و
اون لحظه ، واقعاً احساسم این بود که من دارم برای پدر و مادرم دکتر میشم ،
نه واسه خودم!
[ همونطوری که تو این سمینار بهتون میگم ، هر فکری که
آدم میکنه ، این فکر تبدیل به احساس میشه ، و این احساس تبدیل به نیت میشه
توی طبیعت ، و بعد اون نیت وارد زندگی آدم میشه ]
بنابراین اون احساسی که من داشتم ، تبدیل به یه نیتی شد که من یه کسی رو پیدا کردم … حالا بذارین این داستانو براتون بگم ….
۳-۴
روز بعد از اینکه من این احساس رو داشتم ، یک روز ، یکی از دوستام منو
رسوند خونه ، من اون موقع ، ۳ سال قبل از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل
بشم ، هنوز خودم ماشین نداشتم ،
پدر و مادرم سخت کار کرده بودن تو این
چند سال ، هر کدوم ۲-۳ تا شغل مختلف داشتن و پولی که در ساعت میگرفتن ، زیر
حد متوسط درآمدها تو آمریکا بود و واقعاً کارهایی که هیچ وقت فکرش رو هم
نمیکردن و امکان نداشت تو ایران انجام بدن ، تو آمریکا کردن و بعضی وقتها
که من بهشون نگاه میکردم ، میدیدم چه احساس سنگینی روی شونه های من هست ،
حتی یادمه یه روز مامانم از سر کار اومد خونه ، اون موقع ها میرفت خونه
مردم رو تمیز میکرد !! ( من نمیدونم برای شما راحت هست یا نه ، اما برای من
مهم نیست که از مسائل گذشته ام حرف بزنم )
مامانم یکی از کارهایی که
اون موقع میکرد ، میرفت خونه های مردم و راه پله ها و اینا رو تمیز میکرد ،
و قدش هم خیلی کوچیکه ، یادمه یه روز اومد خونه و تو ی آشپزخونه که رفت
سراغ یخچال ، همینطوری یه هو افتاد رو زمین و شروع کرد به گریه و … ( دارم
احساساتی هم میشم …) و گفت : خدایا ، نمیدونم این کاری که کردم ، درست بود
یا نه !؟ ولی دیگه دست توئه بقیه اش .
وقتی اینو من میدیدم ، میگفتم
الان که کاری نمیتونم بکنم ، تنها کاری که میتونم بکنم ، اینه که خوب درس
بخونم ، برم دانشگاه دکتر بشم و اینا به من افتخار کنن و به همه بگن که ما
اومدیم اینجا و کارمون درست شد .
ولی … برگردیم به اون روز …. اون روز
وقتی دوستم منو آورد خونه ، داشت از من خداحافظی میکرد که یکی از همسایه
هامون که تا روز قبلش ، یه ماشین خیلی کهنه داشت ، وارد آپارتمان شد با یه
ماشین خیلی جدیدی ، و من چون ماشین نداشتم ، توجه ام رو جلب کرد ، همینطور
که داشتم نگاه میکردم ، دیدم یه تابلویی روی شیشه پشت ماشینشه و روی اون
تابلو نوشته که : من تو یه شرکتی هستم که به من این شانس رو داده که بتونم
پول بسازم و زندگیم عوض بشه و این هم ماشین نوئه منه ، اگه میخواهی بدونی
که من تو چه شرکتی هستم ، به من زنگ بزن .
من پیش خودم گفتم : جریان چیه ؟ تو آمریکا ماشین مجانی میدن ؟ پس چرا من نمیدونم ؟!
خلاصه
وقتی دوستم رفت ، من دیگه به اون خانم زنگ نزدم ، یه راست رفتم دم خونشو
در زدم ، هی در زدم ، درو وا نکرد ، هی در زدم …. بالاخره بعد از ۳-۴ دقیقه
در رو باز کرد و با یه اخلاق تندی گفت : چی میخواهی؟!
من گفتم : این چیزی که پشت ماشینت زدی ، جریان چیه ؟
گفت
: آآآه ه ه … یه دقیقه واستا ، رفت تو خونه و اومد یه دونه نوار ویدئویی
بهم داد و گفت : اینو باید نگاه کنی و بعد من بهت زنگ میزنم .
ولی قبل
از اینکه اونو نگاه کنم ، زنگ زدم به اون دوستم که اتفاقاً ایرانی هم بود و
بهش ماجرا رو گفتم که دوستم کاری کرد که تو آمریکا بهش میگن ” Dream
Stealer ” یعنی کسی که آرزوتو ازت میدزده … و اون بهم گفت که : اصلاً این
کار رو نکنی ها ! اصلاً نگاه نکن ! مگه تو نمیخواهی دکتر بشی ؟! مگه تو
میخواهی بری فروشنده بشی ؟! اصلاً نگاه نکن !
و من به اون ویدئو نگاه نکردم … ولی این خانم هی بهم زنگ زد و پیغام گذاشت ، …
۲
دفعه ، ۳ دفعه ، ۴ ، ۵ …. دیگه منو دیوونه کرد … گفتم بذار من این ویدئو
رو نگاه کنم ، که فقط بهش بگم : بابا نمیخوام ، نگاه کردم ، اما نمیخوام …
یادمه ویدئو رو گذاشتم و نشستم که ببینم ، داشتم کیک میخوردم با شیر و
اصلاً هم توجهی به ویدئو نمیکردم ، همینطور که داشتم کیک و شیر میخوردم ،
یه چیزایی شنیدم ، که مردم داشتن حرف میزدن … که مثلاً ” من زندگیم تو این
۲-۳ سال اخیر عوض شده ، من … دکتر بودم ، اما دیگه پزشکی نمیکنم ، من وکیل
بودم ، دیگه وکالت نمیکنم ، و من … مثلاً هیچکاره بودم و الان میلیونر شدم …
“
همینطور که میگفت ، من توجهم از شیر اومد به تلویزیون ، و همینطور
شیر داشت از چونه ام میریخت پائین !!! پیش خودم میگفتم : چی میگن اینا ؟! …
اصلاً نمی فهمیدم که منظورشون چیه و من باید چیکار بکنم ، ولی اون احساسی
که توی دانشگاه چند روز پیش داشتم و از خودم میپرسیدم که آیا واقعاً پزشکی
مال منه یا مال پدر و مادرمه ؟! و اگه مال منه ، چرا اون احساس ” Burning
Desire ” … اون احساس خواستن با عشق در من نیست ؟! … ولی موقعی که داشتم
به این ویدئو نگاه میکردم و به حر فهای مردم گوش میکردم ، یهو اون احساس
عشق رو در خودم کردم ، این احساس توجه منو جلب کرد ، پیش خودم گفتم : من که
نمیدونم این کار چیه ؟ اما اگه اینا میتونن بکنن ، شاید من هم بتونم بکنم !
رفتم به اون خانمه گفتم : ببین من نمیدونم جریان چیه ، ۹۰ درصدش هم نفهمیدم ، ولی میتونم join کنم ؟
گفت : sure ، حتماً …. خلاصه رفتم sign کردم و اومدم تو کار
اولین
جلسه معرفی رو هم رفتم و دیدم کم میفهمم و دفعه دوم یه کوچولو بیشتر
فهمیدم و … خلاصه فهمیدم که آره … این نتورک مارکتینگه … و شروع کردم به
یاد گرفتن … اما برعکس خیلیها که تو آمریکا وارد نتورک مارکتینگ شدن و تو
همون ۶ ماه اول خیلی موفق شدن ، من ۶ ماه اول موفق نشدم ، سال اول موفق
نشدم ، سال دوم هم …ای ی خیلی موفق نشدم ، سال سوم یواش یواش شروع کردم به
موفق شدن ….
ولی اتفاق مهمی که تا سال سوم برام افتاد ، با اینکه پول
زیادی نساخته بودم ، اما مغز و فکرم شروع کرد به عوض شدن …احساساتم قوی تر
شدن ، هی رفتم تو سمینارها و مردم رو دیدم ،
اولین بار یادمه که
میخواستم برم به سمینار ، تو شیکاگو بود ، من تو آتلانتا بودم ، وضع مالی
ام اصلاً خوب نبود و همین خانم بهم زنگ زد که اولین میتینگ بزرگ ما تو
شیکاگوئه و تو هم باید بیایی و مثلاً اینقدر هم پول سمینار میشه . .. دیدم
یه ۱۵۰۰-۱۶۰۰ دلاری میشه ، گفتم : من فکر نکنم بتونم بیام ، به من گفت :
گوش کن ببین چی میگم ، اگه میخواهی تو این بیزینس موفق باشی ، باید coach
able ” ” باشی ، یعنی باید خوب گوش کنی و دانش آموز خوبی باشی …
اگه کسی
که تو این کار موفق شده و بهت میگه باید این کار رو بکنی ، باید خوب گوش
کنی … ۲ تا انتخاب داری ، میتونی دانش آموز خوبی باشی و موفق بشی ، میتونی
دانش آموز خوبی نباشی و موفق نشی …
گفتم : باشه ، دانش آموز خوبی میشم …
خلاصه یادمه تونستم برم شیکاگو … که حدود ۴۰۰۰ نفر اونجا بودن و من اون ته نشستم ….
این
داستان یادتون باشه … تا من برگردم به ایران …. هیچ کس از اطرافیان ما
سخنگو و سخنران نبوده تو ایران … ولی یادمه تو دبستان که بودم ، صبحها که
وا میستادیم یکی میومد مثلاً شعارها رو میگفت و اینا … یادمه یه روز که تو
صف ایستاده بودیم ، اون کسی که باید میومد شعارها رو میگفت ، نبود . بعد
ناظممون گفت که : کدوماتون میخواهید بیائید امروز شعارها رو بگید ؟ … من
اون موقع حدوداً ۹ سالم بود … تا اینو گفت ، دست من یهو رفت بالا … یادمه
که هی به دستم نگاه میکردم ، هی به خانمه نگاه میکردم … و از خودم میپرسیدم
که من واقعاً الان این کار رو کردم ؟! اصلاً باورم نمیشد که دستم بالا
بود ، بعد رفتم بالا … که خوب یادم نیست چی گفتم ، اما یه احساسی در من
بوجود اومد که دوست داشتم این حالت سخنرانی رو … بعد تو راهنمایی هم این
اتفاق افتاد … و تو دبیرستان دیگه همه منو میشناختن … الهام همیشه اون بالا
دکلمه میگفت … خلاصه من این حالتها رو داشتم ، اما نمیدونستم که شاید این
حالتها یه نشونه ای باشه که من در آینده بخوام سخنگویی کنم !
ولی اون
روزی که تو شیکاگو تو سالن نشسته بودم ، یه سخنران خیلی خوبی داشت صحبت
میکرد … که با یه مهارتی داشت سخنرانی میکرد که من تموم موهای بدنم سیخ شد …
و اون اولین لحظه ای بود که یه چیزی به من الهام شد و خیلی این الهام برام
روشن بود که .. : تو باید این کار رو بکنی تا آخر عمرت !
ولی دو چیز تو
ذهنم بود ، اول اینکه باید انگلیسیمو خیلی خوبتر کنم تا بتونم سخنرانی کنم
، و دوم اینکه باید موفق بشم … خب ، فرض کن الان سخنگو هستم ، اما درباره
چه موفقیتی میخوام صحبت بکنم ؟! باید موفق بشم تا بتونم بعداً درباره
موفقیت خودم صحبت کنم و اینا ..
و اون لحظه بود که اگر چه من قبلاً وارد
این کار شده بودم و امضاء داده بودم ، اما کارم ، کنارم بود ، من توش
نبودم ، از نظر فکری و ظاهری و فیزیکی وارد شده بودم ، اما از لحاظ احساسی
داخلش نبودم ، کنارش بودم ….
اون لحظه ای که احساس کردم نتورک مارکتینگ
میتونه به من کمک کنه که سخنگو بشم ، اون لحظه بود که از نظر احساسی
کاملاً وارد بیزینسم شدم و از اون زمان بود که بیزینسم شروع کرد به عوض
شدن ……
اون لحظه ای که احساس کردم نتورک مارکتینگ میتونه به من کمک کنه
که سخنگو بشم ، اون لحظه بود که از نظر احساسی کاملاً وارد بیزینسم شدم و
از اون زمان بود که بیزینسم شروع کرد به عوض شدن ……
خیلی سریع شروع کرد به عوض شدن ….
سه
سال بعد از ورودم به نتورک مارکتینگ ، از دانشگاه فارغ التحصیل شدم ، پدر و
مادرم کلی خوشحال شده بودن که : الهام دکتر شد … واقعا ً میخواستن بیان تو
مطب من و زندگی کنن ، بابام میخواست بیاد درو دیوارها رو رنگ کنه ،
میخواست بیاد در روی مریضهای من باز کنه ، مامانم میخواست بیاد شیرینی و
باقلوا به همه تعارف کنه !! … بنابراین همه این سختیهایی که کشیده بودن ،
که من شاید ۳ روز طول بکشه تا بتونم پنجاه درصد اون سختیها رو برای شما
بگم ، اونها خیلی منتظر بودن که من بیام و بگم ok بریم مطب باز کنیم … اما
من تصمیم گرفته بودم که به پدر و مادرم برنامه ام رو بگم ، اومدیم خونه …
منو بغل کردن ، بوسم کردن … الی جون قربونت بریم ، بهت افتخار میکنیم ،
خیلی ممنون که دکتر شدی … مارو فلان کردی و …
خلاصه ، گفتم بشینید
باهاتون کار دارم … گفتم : ببینید ، من تو این ۳ سالی که تو نتورک مارکتینگ
بودم ، … یهو گفتن : دیگه حرف این کار رو نزن لطفاً ! دیگه بسه دیگه ….
گفتم
: حالا گوش کنین ، من تو این ۳ سال یه چیزایی یاد گرفتم ، چیزایی که تو
دانشگاه یاد نگرفتم ، چیزایی که منو از لحاظ فکری ، احساسی و وجودی ،
واقعاً تغییرم داده … و با اینکه میدونم پزشکی من میتونه خیلی موفقیت برام
بیاره … با اینکه میدونم میتونم خیلی به مریضهام کمک کنم ، ولی تو وجودم
احساس میکنم نمی خوام پزشک بشم …. ( ا ه ه ه ه ه) … چشماشون باز شد …
یعنی چی؟
گفتم : تصمیم گرفتم به جای اینکه برم هر روز مطب و مریض ببینم ،
میخوام نتورک مارکتینگ full time کار کنم … اونا جدی نگرفتن … گفتم :
ببینین ! من خیلی از شما ممنون هستم که منو آوردین آمریکا … دوستون دارم ،
دستتونو میبوسم ، ولی گوش کنین … من یه زندگی دارم ، و یاد گرفتم با اینکه
شما میخواهید از من محافظت بکنین ، و با اینکه شما میدونین که بهترین چیز
برای من چیه ، ولی احساس میکنم که الان به اندازه کافی قوی شدم که خودم
میدونم بهترن چیز برای من چیه و احساس میکنم که بهترین چیز برای من پزشکی
نیست ، میخوام نتورک مارکتینگ full time بکنم !
…… بذار اصلاً نگم
بعد چی شد !!!! یه کلماتی گفتن که اصلاً نمیتونم ایجا بگم !!!! … خلاصه …
داد و بیداد و …. گفتم : ببینین ، بهم یه کم وقت بدید ، برمیگردم بهتون
نشون میدم …
یادمه اولین باری که برگشتم و یه چک ۵۰۰۰ دلاری ماهانه رو
ساخته بودم ، بهشون نشون دادم و گفتم : ببینین ، من ۵۰۰۰ دلار در ماه ساختم
! .. گفتن : الی ! ۵۰۰۰ دلار ؟؟!!! آخه منشی تو میتونه ۵۰۰۰ دلار در ماه
بسازه تو مطبت !! تو مگه دیوونه ای ؟!! … ما فکر کردیم بهت افتخار میکنیم
؟!! آخه چی شدی ؟!! ….
گفتم : باشه … برمیگردم … بعد از یه مدتی برگشتم
و اولین چک ۱۰۰۰۰ دلاری رو بهشون نشون دادم ، گفتن : ۱۰۰۰۰ دلار الی ؟!!
بعد نیست الی ! …. ولی تو دکتری !! آخه این چیه ؟!! … آخه ما فکر کردیم
بهت افتخار میکنیم ؟!! آخه چی شد ؟!! … آخه … تو که ……..!!!! تو که گند
زدی !!!
خلاصه گفتم برمیگردم … و یادمه اولی باری که یه چک ۲۰۰۰۰ دلاری
رو نشونشون دادم ، گفتن : الی ! راست میگی ؟!! ۲۰۰۰۰ دلار؟! این واقعاً
میتونه تو بانک نقد بشه ؟!! گفتم : آره ، مگه ندیدین تا حالا!؟
گفتن :
حالا بگو ببینیم ، چقدر درآمد داری تو این کمپانیه ؟! گفتم : بابا !
محدودیت نداره که … هر چقدر کار کنم ، میتونم … مثلاً مثل پزشکی که نیست که
من دیگه تا یه حدی .. دیگه نتونم و وقت نداشته باشم که مریض ببینم ….
خلاصه
…، ۲۵ هزار در ماه دیدن ، ۳۰ هزار در ماه دیدن ، تقریباً دیگه وقتی ۳۵
هزار در ماه دیدن ، … اون لحظه رو کامل یادمه … انگار اصلاً ۲ تا آدمه دیگه
بودن … گفتن : الهام ! الهی ما قربونت بریم !! تو چقدر زرنگی !!! تو
اصلاًاین مغزتو از کی گرفتی ؟!!!
بعد بابام گفت : این مغزت ، مغز منه !!! بعد مامانم گفت : برو بابا !!! اگه این مغز تو بود که الان داشت پزشکی میکرد !!!!!
خلاصه
…. زندگی من شروع کرد به عوض شدن … البته میگم من تو ۳ سال اول خیلی
مشکلات داشتم … ولی یه چیزی که یاد گرفته بودم و خیلی کمکم کرد این بود که
…. Don’t quit”” … یعنی “ترک نکن” ، ” تسلیم نشو “
و بیشتر مردم تو
نتورک مارکتینگ و در واقع در زندگی ، ۱ اینچ قبل از موفقیت ترک میکنن ،
موقعی که کار سخت میشه ، درست ۱ اینچ قبل از موفقیت میگن : این که کار
نمیکنه و ترکش میکنن …
و من این رو شنیده بودم و هر وقت که ناراحت و خسته میشدم ، میگفتم ۱ اینچ دیگه مونده ، ۱ اینچ دیگه مونده …
که
به حدی رسید که خیلی موفق شدم توی بیزینسم و بیشتر از ۱۰ هزار نفر اکتیو و
فعال که مینیموم بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ دلار تو ماه خرید میکردن ، تو گروهم بودن !
و
خیلی از لحاظ مالی زندگیم شروع کرد به خوب شدن و … و یواش یواش منو میبردن
و میگفتن : بیا داستانتو بگو ، و اینطوری دیدم سخنگویی من هم یواش یواش
داره ورزیده میشه …
بذارین یه قضیه ای رو براتون بگم ، اینو برای این
میگم که میدونم نتورک تو ایران خیلی جوونه ، و مطمئن هستم که خیلی هاتون
این احساس رو دارید تو خانواده هاتون …
یادمه تقریباً ۲ سال بعد از
اینکه وارد نتورک مارکتینگ شده بودم ، یادمه پدرم رو برده بودم یه دکتر قلب
، که قلبشو چک آپ کنه … اون لحظه پدرم بهم گفت که : ( اون هم چه جایی !!!
تو دکتر قلب و در واقع روی زخمم نمک ریخت ..) بهم گفت : یه چیزی بهت بگم
الهام ! من زنده یا مرده ، نمیخوام به هیچ کس بگی که نتورک مارکتینگ کار
کردی !!
حالا من اون موقع هنوز موفق هم نبودم و این مسئله خیلی برام
سنگین بود و اون لحظه ، موقعی بود که نزدیک بود از نتورک مارکتینگ بیام
بیرون ! آخه من پدرمو خیلی دوست دارم و پیش خودم احساس کردم که : ول کن
بابا !! ارزش نداره که …..
ولی باز اون احساس در من بود که من فقط یه
زندگی دارم و اونو همونطور که دوست دارم ، میخوام ادامه بدم و بنابراین باز
هم دنبال کارم رفتم …
اینو میگم ، چون چند سال پیش به پدر و مادرم
گفتم : دیگه نمیخواد کار کنین ، بسه دیگه … بعد به مامانم گفتم : اگه از
پسرم موقعی که نیستم مواظبت کنی ، موقعی که من نیستم ، من ۲-۳ برابر حقوقت
بهت میدم ، گفت: باشه … بعد به پدرم گفتم …. خلاصه …. من شروع کردم به خرید
ساختمونهای تجارتی … بعد وقتی زنگ میزدن که مثلاً در شکسته یا فلان چیز
خراب شده ، به پدرم میگفتم : میخواهی شما بری این چیزها رو درست کنی ؟ گفت :
آره ، خیلی هم دوست دارم ، چرا که نه … خلاصه … بعد براش یه ماشین هامر نو
خریدم ، حالا سوار هامرش میشه ، هر کی زنگ میزنه ، میره کار ها رو انجام
میده و …. حالا بهم میگه : قربونت بریم ، چه زندگی درست کردی !!! یاد بده
به همه که quit نکنن ها!!!!
این داستان رو خواستم بهتون بگم که : توی
نتورک مارکتینگ و تو هر بیزینسی ، آدم باید بدونه که وارد یه فشاری میشه که
باید تحمل کنه …. و بخصوص توی نتورک مارکتینگ باید یه ماهیچه ای بسازی …
این ماهیچه ، ماهیچه rejection”” هست … ماهیچه ” رد کردن و جواب نه شنیدن ”
باید
تو هر بیزینسی و یخصوص در نتورک مارکتینگ ، این ماهیچه خیلی بزرگ و گنده
بشه … هر چقدر که اجازه بدی ، این ماهیچه گنده تر بشه ، قوی تر و موفق تر
میشی …
حالا چطوری این ماهیچه گنده میشه ؟ کسایی که میگن “yes” و
میآن تو کار ، اینا ماهیچه رو گنده نمیکنن ، اما کسایی که میگن “no” و این
چیه تو میگی ؟ برو با با و ….
این چیزاست که ماهیچه ” rejection ” رو
گنده میکنه و من اگه به شما بگم چقدر “no ” گرفتم و چقدر ” نه ” شنیدم تو
این ۱۰ سالی که داشتم این کار رو فول تایم انجام میدادم ، باورتون شاید نشه
، اما هزاران “no” گرفتم !!
ولی با هر ” نه ” که شنیدم ، به خودم
اجازه دادم که این ” نه ” مثل یه پله ای باشه که روش قدم بذارم و بیام
بالاتر … و به جای اینکه در جواب ” نه ” ها بگم : … وای ! این چه آدم بدیه
!!!
به خودم گفتم : این چه معلم خوبیه !! برای اینکه داره به من یاد
میده که چطور یاد بگیرم که چطور اینجا بایستم و نذارم که این ” نه ” منو
بشکنه و این موضوع واقعاً به من کمک کرد که خیلی سریعتر بتونم قوی بشم !
یه
موضوع دیگه ای هم که میخوام بگم اینکه …. من بعد از دانشگاه هیچ وقت پزشکی
نکردم ، و میدونم که اون دوستام که با هم فارغ التحصیل شدیم ، یک پنجم ،
یک ششم و شاید هم بیشتر از اون ، از پولی که من تو نتورک مارکتینگ ساختم ،
پول نساختن . با اینکه خیلی هاشون هم موفق هستن تو کار خودشون ، یکی از
دوستان نزدیک ما که تخصص بالایی هم داره ، جند وقت پیش تولد ۴۰ سالگیش بود ،
خانمش زنگ زد و میخواست برای تولدش ما رو دعوت کنه ، اما من نمیتونستم ،
چون تو باهاما با ” مارک ویکتور هنسن ” ( نویسنده کتابهای سوپ جوجه برای
روح ) سخنرانی داشتیم ، بهش گفتم : ببین ، من تو باهاما هستم ، ولی ما
میتونیم شما رو بیاریم باهاما ، با بلیط first class و پول هواپیما و
هتلتونو بدیم ، شما بیائید اینجا و بعد از سخنرانی ما ، تولد ۴۰ سالگی تونو
ایجا جشن بگیریم ، اونها هم قبول کردن و .. اومدن .
یادمه نشسته بودیم و
داشتیم صحبت میکردیم ، که اون دوستم یه چیزی گفت که واقعاً موهای تنم سیخ
شد ، گفت: من میخوام فقط از تو تشکر کنم ، که تو درباره نتورک مارکتینگ ،
۵-۶ دفعه گفتی و من هر بار گفتم “نه ! کار تو اشتباهه و کار من درسته ! …”
برای اینکه اگه به من نگفته بودی و من امروز وضع زندگی تو رو میدیدم ، از
دستت خیلی ناراحت میشدم ، ولی چون میدونم که تو به من ۵-۶ دفعه گفتی و من
بهت گفتم نه ! پس تقصیر خودم بوده !!!
این رو هم خواستم بهتون بگم که دفعه بعد اگه خواستین به کسی بگید ، این احتمال هم هست .
و
خوبه که براتون بگم ، ۶۰ سال پیش وقتی نتورک مارکتینگ تو آمریکا شروع شد ،
خیلی ها که اون موقع شروع کردن و با مسائل خیلی زیادی دست و پنجه نرم کردن
و با نتورک مارکتینگ باقی موندن – که نتورک اون موقع های آمریکا مثل نتورک
مارکتینگ الان در ایران می مونه – اونهایی که دوام آوردن و quit نکردن ،
الان واقعاً جزیره های خودشونو دارن و از لحاظ مالی به یه حدی رسیدن که
دیگه دارن خدمتهای مالی خیلی بزرگی به جامعه و دنیا میکنن ، اینو میگم ،
چون میدونم که خیلی از ID ها تو ایران جدید هست و مسائل زیادی دارید و
مردم هنوز عادت ندارن – البته تو آمریکا هم هنوز مردم عادت ندارن و شاید تو
آمریکا خیلی باید قوی تر باشی.
منبع: http://www.elliedrake.blogfa.com/